جلوه هایی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

جلوی همه او را بزنید!

شهید محمودکاوه
چهل، پنجاه نفر بودند. تا نزدیک مرز دنبال شان رفتیم. فایده ای نداشت. محمود گفت: برگردیم.
یک ساعت بعد، توی راه برگشت، یک مرد کرد آمد سراغ مان. خمیده خمیده راه می رفت و هی دور و برش را نگاه می کرد. معلوم بود حسابی ترسیده. سراغ فرمانده را گرفت. گفتیم: «چی کارش داری؟»
گفت: «می خواهم جایی را که کومله ها قایم شدن، نشونش بدم.»
بومی همان طرف ها بود. یک تراکتور داشت که بار یک کامیون را بهش بسته بود. می گفت: «سر راهشون یک رودخونه بود. چون بردمشون دو تا روستا آن طرف تر، وقتی فهمیدن شما تعقیب شون نمی کنین، رفتن توی مسجد. این قدر خسته بودند که همونجا گرفتن خوابیدن.»
محمود نیروها را دو قسمت کرد. از دو محور رفتیم سراغ روستا. هیچ کدام شان نتوانستند از دست مان در بروند. فردایش محمود یکی را فرستاد سراغ مرد کرد. حسابی سفارشش را کرد. گفت: «می آوری تو میدان روستا و جلوی همه می زنیش! به او میگی چرا ضد انقلاب ها را از رودخونه رد کردی؟»
قبلش با طرف هماهنگ کرده بود. به او گفته بود: «لازمه این کار را بکنیم؛ اگر به گوش دوستاشون برسه که تو با ما همکاری کردی، به خودت و زن و بچه ات رحم نمی کنن.»
طرف از خدا خواسته، قبول کرده بود. گفته بود: «آن کار را برای رضای خدا کردم، کتکش را هم برای رضای خدا می خورم.»
مردم سنگ می انداختند طرف ارتشی ها. فحش هم می دادند. به آنها. محمود یکهو پرید آن وسط که: «مگر نشنیدین امام گفتن ارتش برادر ماست؟»
توی همان تظاهرات، ورد زبان ها کرد که: «برادر ارتشی، چرا برادر کشی؟»
گل هم می انداخت طرف شان.(1)

غافلگیری

شهید محمود کاوه
مینی بوس، شده بود مثل آبکش. از بین سیزده، چهارده نفر، فقط یکی زنده مانده بود. همان اول کار، خودش را انداخته بود کف مینی بوس، جنازه های دیگر افتاده بودند روش. یک تویوتا، برای تأمین، دنبال شان رفته بود. دو تا از بچه های تیپ در آن بودند. آنها هم شهید شده بودند. قبل از شهادت، توانسته بودند دو، سه تا ازکومله ها را مجروح کنند.
یک جوی خون از توی مینی بوس راه افتاده بود. داخلش، خون ها دلمه بسته بودند. محمود تا چند لحظه نتوانست بایستد. نشست روی پا. سرش را گرفت. گریه هم کرد حتی. همه اش ولی به دو، سه دقیقه نکشید. بلند شد. این جور وقت ها، هیبتش دل همه را خالی می کرد. گفت: «هر جور شده، این نامردا را باید گیرشون بیاریم.»
خونی که از دو، سه تا مجروح ضد انقلاب ریخته بود، نشان می داد کدام طرف رفته اند. یکی، دو ساعت بعد، محمود با کمک بچه های اطلاعات - عملیات، و با اخباری که از نیروهای نفوذی گرفت، ردشان را زد؛ رفته بودند توی یک روستا، نزدیک بوکان.
صبح، مثل صاعقه سرشان خراب شدیم، هفده، هجده نفر بودند. محمود یکی شان را هم نگذاشت در بروند، همه را راهی جهنم کردیم.
سر قضیه ی اداره ی کشاورزی، درس خوبی دادیم به آن ها. محمود گفت: «اینها توی همین دو، سه شب آینده، حتماً میان برای انتقام.»
همان شب اول آمدند، از طرف بوکان. ما زیر پل ورودی شهر، مخفی شده بودیم. همین که از روی پل رد شدند، پریدیم بیرون و شروع کردیم تیراندازی. چهار، پنج تاشان همان اول کار درو شدند. بقیه شان می خواستند فرار کنند به طرف شهر، یکهو از روبروشان، در کشویی یک آپاراتی رفت بالا. چند نفر شروع کردند به تیراندازی. فکرش را هم نمی کردند که کاوه این بار هم غافلگیر شان کند. همان بلایی سرشان آمد که توی حمله به اداره ی کشاورزی سرشان آمده بود.
چند بار دیگر هم حمله کردند به سقز. هر بار، یا تلفات می دادند، یا این که دست از پا درازتر بر می گشتند. کم کم دور سقز را برای همیشه خط کشیدند.(2)

صبر، تاکتیک و شجاعت

شهید سید جعفر تهرانی
عملیات خیبر شروع شد. گردانها برای یورش به دشمن، در پشت نقطه ی رهایی آماده ی نبرد بودند. جعفر به عنوان مسئول اطلاعات گردانِ خط شکن «مقداد»، جلوی گردان ، شروع به حرکت کرد. خیلی خونسرد و با طمأنینه حرکت می کرد. انگار نه انگار که عملیات شروع شده است.
توپخانه ی عراق، آسمان و زمین را به هم دوخته بود؛ اما او با خونسردی کارش را ادامه می داد. ساعتی از حرکت گردان می گذشت. دو جناح لشکر بشدت در جزایر شمالی درگیر شده بودند و فقط این گردان بود که هنوز درگیر نشده بود. او سعی می کرد نیروها را به نزدیکی کمین عراقیها برساند. در آن جا پای دو سنگر عراقیها یک نفر نیروی نارنجک انداز گذاشت و همه ی این کارها را در اوج خونسردی و دقت انجام می داد. وقتی که پای تک تک سنگرها نیرو چید، یکباره دستور حمله را صادر کرد و همزمان نارنجک بود که سنگر عراقیها را منهدم می کرد. عراقیها اصلاً فرصت مقابله پیدا نکردند. این عملیات در اوج صبر، تاکتیک و شجاعت ایشان، بدون دادن حتی یک نفر تلفات، با موفقیت انجام شد و این گردان به راحتی مواضع کمین را تصرف کرده، خود را به کانال سی متری رساند، از آن جا عبور کرد و با خط اصلی درگیر شد.(3)

شعار مرگ بر آمریکا

شهید محمود ایزدی
برادرم در نامه ای از جبهه به خانواده و همسرش نوشته بود: «به پسر کوچکمان شعار مرگ بر آمریکا را یاد بدهید و مواظبت کنید که آن را مدام بگویدکه فراموش نکند و به نسل آینده منتقل شود. دعا به جان امام و پیروزی انقلاب و اسلام را نیز هرگز از یاد نبرید.!»(4)

به فرمان امام

شهید عرب نژاد
یک روز قرار شد که با کمک ارتش بعضی از مناطق تحت کنترل دمکرات ها را زیر آتش بگیریم و پاکسازی کنیم. همه چیز مهیا بود، هر چه انتظار کشیدیم، خبری از ارتش نشد. شهید عرب نژاد به پادگان ارتش رفت، آن ها گفته بودند: « بنی صدر - رئیس جمهور وقت- به ما اجازه نداده است.»
شهید عرب نژاد از فرمانده ی ارتش پرسیده بود: «چه کسی به بنی صدر این خبر را داده است؟»
او گفته بود: «ما او را در جریان گذاشتیم.» جلسه ای تشکیل دادیم و همه علیه بنی صدر انتقاد کردیم. از آن زمان بچه های سپاه مستقل و به فرمان امام کارها را انجام می دادند.(5)

سندی ماندنی

شهید علی صیاد شیرازی
در زمان جنگ، خرمشهر به ویرانه ای تبدیل شد. به هیچ زبانی نمی توانیم شرح دهیم که چه بر سر این شهر و خاک عزیز آمد. یادم می آید گمرک، پر از ماشین های صفر کیلومتری بود که توسط عراقی ها سوخته و تنها اسکلت هایشان باقی مانده بود. غیر از ماشینهایی که روزهای اول، سربازان عراقی به عراق برده بودند؛ چون می گفتند: «هر عراقی 4 لیتر بنزین آورده و یک دستگاه ماشین نو با خود به عراق می برده.» و علاوه بر این امکانات و وسایل دیگر را هم به تاراج برده بودند. همچنین عراقی ها متجاوز در خرمشهر سنگرهای متعددی ساخته و آن ها را با کانال به هم مرتبط کرده بودند و از داخل کانال ها با هم رفت و آمد می کردند، البته کانال هایی که روی زمین ایجادکرده بودند نه زیر زمین، من یک بار داخل کانال رفتم و به چشم خودم دیدم که عراقی ها، یخچال های درون گمرک و یخچال های مردم را به صورت طولی دو طرف چیده بودند. داخل آن ها را با خاک پر کرده، روی آن ها تیر آهن گذاشته و روی تیر آهن ها فرش های مردم را نهاده و روی آنها خاک ریخته بودند. یعنی تونلی که دو طرفش سفید رنگ بود. و کَفَش یا آسفالت بود و یا کوچه. بر پایه ی این اصل، شهید صیاد شیرازی معتقد بود که باید شهر جدیدی کنار خرمشهر بسازیم و خرمشهر را به همان شکل ویران شده نگه داریم که به عنوان سندی در تاریخ بماند تا آیندگان بدانند خرمشهر چه بود و چه شد.(6)

بصیرت بالا

شهید محمد بروجردی
زمانی که به فرمان امام (ره) سریعاً عازم کردستان شد و در نهایت غربت و تنهایی به مسئولیت خود فکر می کرد و کارهای فرهنگی بسیاری را در آنجا انجام دادند و در آن زمان که مردم کردستان در بحبوحه ی جریان های ضد انقلاب قرار گرفته بودند، بروجردی بود که با دم مسیحایی خود توانست مردم کردستان را نجات دهد. بروجردی جوان 27 ساله ای بود که آموزگار اخلاق و تربیت یک دانشگاه انسان سازی به اسم کردستان بود و این دانشگاه موظف بود از انسانهای معمولی، انسانهایی بزرگوار و ارجمند برای حمل پرچم انقلاب تربیت کند. زمانی که وارد کردستان شد همان خصایص ذاتی یعنی بصیرت بالای فکری، سیاسی، اسلامی و بینش ژرف اجتماعی از وجودش متجلّی می گردد.
بروجردی درکردستان با تشکیل دادن سازمان پیشمرگان کرد مسلمان، در عمل، به تفکیک مردم از ضد انقلاب، جامه ی عمل پوشاند.(7)

پی نوشت ها :

1- اسوه ها؛ صص 75 و 62 و 21 و 6
2- اسوه ها؛ صص 70 و 30.
3- مردان مرد؛ ص 134
4- افلاکیان خاک؛ ص 18.
5- رندان جرعه نوش، ص 40
6- اولین اشتباه، آخرین اشتباه، صص 31- 30
7- از زبان صبر، صص 200- 199.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول